بخشی از کتاب لطفا پیغام بگذارید- داستان قصه پیادهروها
الو…. سلام خدا
روزهای آخر سال 1387 است و مثل هر سال از رسیدن بهار و نوروز حسابی سرخوشم. حس خاصی دارم. یه انتظار شیرین و خوشایند. شاید برای اینه که منتظر یه تحول بزرگم، یا شاید به خاطر رستاخیز دوبارة طبیعت، شاید برای اینه که متولد نوروزم، شایدم به خاطر این که تو نوروز، زیباییهای تو بیشتر به چشم میاد.
از پیادهرو که عبور میکنم رنگارنگی از آدمهای رو – با چهرههای مختلف، موقعیتهای متفاوت و دنیاهای گوناگون- میبینم. یکی تو فکره، یکی با تلفنهمراهش حرف میزنه، یکی خوشحاله، یکی بیتفاوت و یکی نارحت. یکی روزش رو خوب شروع کرده و یکی بد.یکی بدهکاره و فقیر، یکی هم به فکر وصول طلبهای چندصد میلیونیشه.
خلاصه هر کس برای خودش قصهای داره و پیادهروها عرصة قصه آدمهاییه که فقط تو ازشون خبر داری. تویی که ثانیه به ثانیة قصة آدمها رو میدونی و حرف دلشون رو از کتاب پندارشون میخونی. فقط تو میدونی کی چه میکنه و منِ واقعیِ هر کس چیه.
ولی خودمونیم- پیش از اینم جز تو، به کسی نگفته بودم- خدابودن هم خیلی سخته. البته نه برای تو بلکه برای اندیشة ما که از ضعیفترین آفریدههای تو هستم.
حالا خدایا ! با این همه قصه چه میکنی؟ قصههاشون رو تو براشون نوشتی یا قلم دست خودشونه؟
قبول دارم که آدمیزاد اختیار داره و مسئول همه کارهاش هم خودشه و آخرسر همرخودش باید از نمایشنامهای که تو این دنیا نوشته دفاع کنه، اما تو چی؟ تو هم باید یه نقشی تو نوشتن قصه و نمایشنامة آدمها داشته باشی. قبول دارم که اختیارشون رو ازشون نمیگیری اما یه جوری زمینة اختیار و شکل گرفتن قصههاشون رو که فراهم میاری.
خدایا!
ما آدمها چند درصد از قصهمون رو خودمون مینویسیم؟ مگه تو آدمها رو سر راه هم قرار نمیدی تا سرنوشتون رو بسازی پس یه جورایی داری قصهشون رو رقم میزنی. شایدم روبرو شدن ما با دیگرانی که زندگیمون رو رقم میزنند بازگشت خواهش و اشتیاق ماست. اگه این طوری باشه درصد زیادی از قصهمون رو خودمون رقم میزنیم.
ولی باز فکر میکنم یه درصدی از قصة ما با دستان تو رقم میخوره. البته تو جز خیر و خوبی برای بندههات نمیخوای و همه چینشها و داستانپردازیهات برای اینه که بندههات رو به حقیقت وجودیات برسونی. مگه ما تو این دنیای بزرگ، هدفی جز رسیدن به تو داریم؟
ولی خدایا! من از داستانی که با هم نوشتیم راضیام. اصلاً تمام قصهام رو به تو میسپارم. هرچی باشه تو داناترینی و خوب میدونی چطور داستان منو پیش ببری که به قول فیلمنامهنویسها، هم تعلیق داشته باشه، هم بیننده رو تا آخر پای فیلم بنشونه هم آخرش به وصال عاشق و معشوق ختم بشه.
من که خیلی خوشحالم که بادبان کشتی زندگیم رو به دست باد ارادة تو بدم. اصلاً من، تسلیم.
فکر میکنم این جا تنها جاییه که تسلیم شدن بهترین پیروزیه.