معرفی کتاب “لطفاً پیغام بگذارید!”
کتاب «لطفاً پیغامگیر بگذارید»، نوشتة محمد حسن ارجمندی و اثری داستانی است که از یک سو رمان است که داستان کارکنان یک درمانگاه روایت میکند و از سوی دیگر داستان کوتاه است چون داستان این افراد را به داستانهای کوتاه و بخشهای مختلف تقسیمبندی کرده است.
از سوی دیگر این اثر یک کتاب معنوی است و به روایت داستان زندگی کارکنان این درمانگاه در بخش آزمایشگاه و پرتونگاری میپردازد. شخصیت اصلی این داستان بانویی به نام خانم مرادی است که روزی شمارة پیغامگیری را مییابد . فردی به طور اتفاقی شمارة پیغامگیر خدا را به خانم مرادی میدهد. او که این موضوع را باور نمیکند با شماره تماس میگیرد و صدایی میگوید:«شما با پیغامگیر خدا تماس گرفتهاید، لطفاً پیغام بگذارید».
اندک اندک کارکنان درمانگاه درستی این پیغامگیر را باور میکنند و هرکدام به فراخورِ ماجراهایی که برایشان پیش میآید با پیغامگیر تماس میگیرند. در ادامه متن تماس تلفنی یکی از کارمندان درمانگاه با این پیغامگیر را میخوانید. شما نیز میتوانید با این پیغامگیر تماس بگیرید. برای آگاهی از راز این پیغامگیر بردباری باشید تا نگارش این کتاب به پایان برسد و به زیور طبع آراسته شود.
********
الو…. سلام خدا
میدونم صِدامو میشنوی و حالمو میدونی. فقط بهم بگو طناب قایقم رو به کدوم ستون باید ببندم؟
ببخشید بلند صحبت میکنم ، اما دیگه طاقتم طاق شده.
بگو چطور میتونم جوابمو از خودت بگیرم؟ نذار شیطون مهرة ذهنم رو بدزده.
خدایا! من غلام درگاه خودتم نذار یکی دیگه حلقه طاعتش رو به گوشم بندازه. پیش از این که از دست برم خودت دستمو بگیر.
تو که میدونی من راجع به چی حرف میکنم پس نیازی به شرح و بسط ماجرا نیست.
سرگردون، میون چند راه موندم. از یه طرف صبرمیکنم و دل میدم به چشمای قشنگت تا با «چشم بر همزدنی» کارم رو ردیف کنی، اما اتفاقی نمیافته.میگم: «حتماً این کار به صلاحم نیست». باز میگم: « شاید باید خودم حرکتی کنم».آیة الکرسی میخونم وراه میافتم باز به نتیجه نمیرسم. میگن :«باید پارتی داشته باشی».تو دلم میگم: « پارتی من خداست».یه صدای مشکوکی میگه : « دلت خوشه عمو، تو این روزگار تو نونوایی هم باید پارتی داشته باشی وگرنه بی نون میمونی».
باز پیگیر میشم، اما به نتیجه نمیرسم. به خودم میگم: «خوب یکی باید وسیله بشه تا این کار انجام بشه، بهتره به دنبال یه آشنا یا – به قول دیگرون دنبال یه پارتی- باشم». باز به خودم نهیب میزنم : «خودت رو گول نزن، پس توکّلات کجا رفته؟».
صبر میکنم باز اتفاقی نمیافته. چارهای برام نمیمونه.آخرش با هزار دردسر و خجالت یه آشنا پیدا میکنم و بهش رو میندازم که سفارش منو بکنه. از شانس بد، طرف به ما که میرسه دریای سفارش و کمکش خشک میشه. میگم : «نکنه خدا قهرش اومده و داره به من میگه:« روسیاه! منو رها کردی رفتی دیگری رو واسطه کردی؟!!»
با خودم میگم : «شاید قراره تو همین کاری که دارم گشایشی ایجاد بشه، آره خدا برام یه جای خوب و دونبش درنظر گرفته، منتها باید صبرکنم». صبر میکنم اما خبری که نمیشه هیچ، وضع بدتر هم میشه.
باز تو شهر «چه کنم؟» سرگردون میشم. به هر طرف میرم سرم به سنگ میخوره. هر طرف که میرم در به روم بسته میشه.یاد اون حدیث میافتم که : « خدا کسی رو که دوست نداره حاجتش رو زود میده تا صداشو نشنوه، اما حاجت اونی رو که صداشو دوست داره، دیر میده تا باز بیاد وصداش کنه.»
خدایا! پس زودتر حاجت بندهای که صداش رو دوست داری بده، شاید مثل من صبور نباشه، زود خسته شه و بره و برنگرده.
ولی خدایا !
خودمونیم؛ آیا بد نیست من دست خالی از در خونهات برم؟ آخه ما از کرامت و لطف تو قصهها شنیدیم.
باز به خودم میگم :«تو نه فهمش رو داری نه شعورش رو که راجع به این که خدا به چی فکر میکنه و چه نیتی داره حرف بزنی، پس دهنت رو ببند و لال شو و اینقدر آسمون و ریسمون نباف. خدا که مسئول بیعرضهگی تو نیست. خودت نتونستی کاری بکنی چرا اینقدر پاپیچ خدا میشی؟»
به همین خودی که این حرفها رو به من زد میگم: «قبول. لال میشم اصلاً غلط کردم که راجع به خدا این طور فکر کردم. اما انصاف بده اگه این حرفا رو به اون نگم به کی بگم؟کی برام مونده؟ به کی بگم که مثل خدا گوش بده و سرزنشم نکنه؟»
خدایا ! خودت میدونی دوستت دارم. به علی علیهالسلام – که با اسمش زنده میشم- قسم، دوستت دارم.دلم نمییاد دلت رو بشکنم.باید از اولش برای همة یاوهگوییهام ازت عذرخواهی میکردم، اما تو رو به رسول الله صلوات الله علیه و آله اجازه بده حرف دلم رو راحت بهت بزنم.»
خدایا ! خسته شدم. تا کی باید صبر کنم. همه به زبون و نگاه سرزنشم میکنند، تا کی باید تحمل کنم؟
حالا گوشی رو بردار و جوابم رو بده؟ اون قدرمنتظرمیمونم تا خودت گوشی رو برداری و جوابم رو بدی.
خدایا! دوستت دارم، تو در یک میلیارد ضربش کن.