معرفی کتاب «تا آسمان راهی نیست»
کتاب“همه زیبا هستند”در بردارنده 29 فیلم نامه کوتاه اصلی و اقتباسی است که توسط محمد حسن ارجمندی نگاشته شده است. این فیلم نامه ها غالباً دربردارنده مضامین فرهنگی و اخلاقی است. نگارنده در پی نگارش و ساخت چند فیلم کوتاه (آثاری همچون احساس مشترک، همه زیبا هستند ، زود قضاوت نکن و غیره) مجموعه ای از فیلم نامه های کوتاه را نگاشت که تعدادی از آنها را در کتاب هوایی برای تنفس و تعدادی را در کتاب “نامه ای به آسمان” آورده است.
در این مطلب بخشی از این کتاب را برای رویت و مطالعه تقدیم می داریم.
مقدمه:
در هنگامهای که نبض زمان تندتر میزند و لحظههای حال- زودتر از پیش- به بستر گذشته میآرامند، آدمی با شتاب بیشتر و تامل و تحمل کمتر، از کوچههای روزگار میگذرد اما نیازی که همچنان- و شاید بیش از پیش- در او احساس میشود، نیاز به آگاهی است. نیازی که آگاهانه باید فراهم شود. فرزند روزگار اکنون، دیگر حوصلة پند و نصیحت، داستانهای طولانی، فیلمها و سریالهای بلند و افسانههای هزار و یک شبانهروز را ندارد. او همه چیز را عصارهوار میخواهد. پیشینیان اگر حوصلة تفرج در بوستان آگاهی را داشتند و عطر گلها را قطرهقطره و اندک اندک از شاخهها برمیگرفتند اما فرزند امروز، عطر گلها را آماده میخواهد و اگر ما عطر بوستان دانایی را تقدیمش نکنیم، دیگرانی در کمیناند تا زهرخارها را نثارش کنند و نیش نادانی را به جای شهد آگاهی به او بنوشانند و داستان و فیلم کوتاه، بستری مناسب برای القای مفاهیم انسانی و ظرفی شایسته برای نوشاندن شراب طهور آگاهی است و این انگیزهای بود تا داستانهایی از خود و دیگر نویسندهها فراهم بیاوردم، از خشت آنها فیلمنامههایی بنا نهم و تعدادی از آنها را کارگردانی کنم که برخی از این آثار از سیمای جمهوری اسلامی ایران پخش شد آثاری همچون احساس مشترک، همه زیبا هستند، هرگز زود قضاوت نکن، مثل مداد باش و غیره .
کتاب «هوایی برای تنفس» دربردارندة فیلمنامههایی است که داستان برخی را خود نگاشته و بقیه را از میان کتابهای داستان کوتاه، خاطرات مردم، داستانهای کوتاه اینترنتی و غیره یافتهام که برای احترام به حقوق صاحبان این آثار، نام نگارندة داستانهایی که به نامشان آگاه بودم، آوردهام و از بقیه -که آنها را نمیشناسیم- به احترام یاد میکنم و از ایشان برای این اقتباس درخواست رضایت دارم.
در پایان، این کتاب را تقدیم میکنم به تمام نویسندگان داستانهای کوتاه این مجموعه، تمام نویسندگانی که برای ترویج مفاهیم بلند انسانی و وحدت جامعة بشری قلم میزنند وبه دوست و برادر ارجمند، جناب «آقای حسن حصاری» که نخستین بارقههای نگارش این اثر از همنشینی ایشان حاصل آمد.
در زیر یکی از فیلم نامه های این کتاب را برای مطالعه تقدیم می کنیم, تاکید می شود این فیلم نامه صرفاً برای مطالعه آورده شده است و حقوق آن متعلق به انتشارات کتاب نشر است..
فیلمنامه هدیه خدا (این داستان واقعی است)
1.شب- داخلی خارجی- خیابانهای تهران و تاکسی
یک تاکسی با یک مسافر(خانمیجوان) از راه میرسد و جلوی پای پیرمردی که کنار خیابان منتظر تاکسی است توقف میکند. خانم کرایهاش را میدهد و از در عقب پیاده میشود و میرود.
پیرمرد کنار پنجرة شاگرد ایستاده است.
راننده: کجا میری پدرجان!
پیرمرد: مستقیم، چهارراه سوم
راننده : بیا بالا
پیرمرد: ولی من پول ندارم
راننده(بعد از کمی تامل و با لبخند) : سوار شو
2.شب- داخلی خارجی- روبروی خانة پیرمرد
پیرمرد: دستت درد نکنه، همین جا پیاده میشم
تاکسی در نمای خارجی متوقف میشود. پیرمرد پیاده میشود. سرش را در قاب پنجره میآورد.
پیرمرد: یه لحظه صبر کنید من الان برمیگردم
پیرمرد در خانه را باز میکند و وارد خانه میشود و راننده رفتن او را تماشا میکند.
برش به چند لحظة بعد
راننده روبرو را نگاه میکند و صدای پیرمرد او را به خود میآورد. او جعبهای نیمکیلویی شیرینی را به طرف راننده گرفته است.
پیرمرد: خاننم درست کرده
راننده(لبخند میزند) : آخه برای چی؟
پیرمرد: برای این که زحمت کشیدید منو رسوندید.
راننده : نیاز به این کارا نیست؟
پیرمرد: خوشحال میشم قبول کنید.
راننده : ممنون
راننده آن را روی صندلی جلو میگذارد و به راه میافتد و دستی برای پیرمرد تکان میدهد و پیرمرد به آرامی برای او دست تکان میدهد و دورشدن راننده را تماشا میکند.
3.شب- داخلی – خانة راننده تاکسی
راننده در ورودی آپارتمان را باز میکند و وارد خانه میشود.
زن(در آشپزخانه مشغول آماده کردن شام) : سلام، خسته نباشی
راننده: سلام، ممنون
جعبه را روی سکوی آشپزخانه میگذارد. دختر نوجوان راننده تاکسی از اتاقش خارج میشود و بعد از سلام و شنیدن پاسخ از پدر به طرف جعبه میرود.
راننده وارد آشپزخانه میشود تا دستش را در ظرفشویی بشوید.
زن: این چیه؟
راننده ( به شوخی): پیتزا
زن( که شوخی مرد را باور کرده است) : پس چرا گذاشتن تو جعبه شیرینی؟
مرد نگاهی به زن میکند و به او میفهماند: «معلومه خب،شیرینیه».مرد دستش را با دستمالی که روی سکوی آشپزخانه است خشک میکند.
دختر در جعبه را باز میکند و پاکتی روی شیرینیها مییابد و آن را باز میکند و 5 چک پول 50 هزارتومانی از آن بیرون میآورد و بدون هیچ حرفی آن را به پدر نشان میدهد. هر سه تعجب کردهاند.
دختر چکپولها را روی سکوی آشپزخانه میگذارد و کاغذ داخل پاکت را در میآورد و آن را میخواند:
« این از طرف من نیست، هدیهای است از طرف خدا به یکی از بندگان خوبش، که “کار خیر بیروی و ریا کرد”»
راننده، همسرش و دختر بهت زده به هم نگاه میکنند و دوربین با چرخشی به سوی پنجره میرود و پرده را که به آرامی با نسیم میرقصد، نشان میدهد.